امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

امیرمهدی و نقاشی

امیرمهدی مامان   -جدیدا به نقاشی روی وایت برد علاقه مند شده  -بیشتر از 1 ماه هست که خودش تنهایی مسیر رفت و برگشت مدرسه رو میاد و   به خاطر همین  رفتارش تو مدرسه فوق العاده بهتر شده ( خوب بوده فقط یه جورایی خیلی مستقل تر از قبل عمل میکنه )و در بحث های کلاس بهتر شرکت میکنه همینطور هم دیگه به صدای تخته هوشمند حساس نیست -شعر خانواده رو یاد گرفته و همش میگه من به خدا گفتم یه خواهر به من بده میگم چرا ؟  میگه میخوام 5 نفرمون باشیم ( خانواده انگشتی )   - چند روز  قبل  موقع دوچرخه سواری برای بار سوم  افتاد تو جوی آب دم در و خدا رو شکر فقط زیر چونه ش خون اومد و تا فردا صبحش...
10 دی 1393

امید

سلام سلام سلام خیلی وقته دستی به سر و روی وبلاگ نکشیدم همه جا رو خاک گرفته   امیدخان که واسه خودش مردی شده ( تا ...... شود   دل صاحبش آب شود) البته بلا نسبت -دوتا دندون داره سومی هم ابراز وجود کرده ولی هنوز رخ ننمایانده است -سینه خیز  میره البته خیلی خیلی کم (زیاد محسوس نیست) -تا حدودی میشینه البته با کمک بالشت و متکا و ... بنابر احتیاط واجب عقلی -روروئک سواری رو دوست داره سوپ هم خیلی دوست داره (حالا چه وجه تشابهی دارن این دوتا ، خودتون بگردین پیدا کنین) -با صدای ب ب ب  هم  آواز میخونه -دیشب ساعت 3 و نیم نصف شب بیدار شدم دیدم بیداره و با خودش میخونه هر چی هم تل...
10 دی 1393

آقا امیر مهدی

  یه روز که امیرمهدی سرماخورده بود و سرفه میکرد دیدم شکلات دستشه اونم سه تا  بهش میگم باشه بعدا میخوری امیرمهدی ملتمسانه: مــــــــــــــامــــــــــــــان من : پسرم بعدا میخوری الان سرفه میکنی خوب نیست  امیرمهدی ( عصبانی ) : میخوام الان بخورم من : اگه خواستی سرفه کنی باید بری بیرون امید بیدار نشه  . . بعد از خوردن شکلات ها  .  . دیدم امیرمهدی در و باز کرده بدون لباس گرم داره میره بیرون  دیگه عصبانی بودم هاااااااااااا بهش میگم کجا میری هوا سرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم عصبانی برگشته میگه : دارم میرم بیرون سرفه کنم!!!!!!!!!! ****** چن...
21 آبان 1393

امید گلپسر مامان

سلام سلام بعد از یه وقفه طولانی من اومدم خدا رو شکر همگی خوبیم - امید مامان هم جدیدا ( یکی دو هفته ای میشه) غلت میزنه  - با دهنش صدا درمیاره و بازی میکنه طوریکه گلاب به روتون روم به دیفال دم دهنش همش تف تفیه - وقتی امیرمهدی از مدرسه میاد و واسم از اتفاقات مدرسه تعریف میکنه امید فقط ذوق میزنه و جیغ جیغ داره آخه بچم فک میکنه امیر مهدی داره با اون صحبت میکنه - یه هفته ای میشه که واسش حریره بادوم درست میکنم  - کسی جرات نداره از جلوش رد بشه آخه جیغ جیغ میکنه میخواد بغلش کنیم ، من که جرات ندارم جلوش نماز بخونم بس که جیغ جیغ میکنه متوجه نمیشم نمازمو چجوری خوندم دیگه خیلی خیلی شیرین شده عک...
21 آبان 1393

اول مهر

امیر مهدی تو مراسم صبحگاه دومین روز  سال تحصیلی روز اول مریض بود  تو خونه استراحت کرد هنوز نمیدونم میخوای چیکاره بشی ولی ایشالله موفق باشی گلپسرم  ...
2 مهر 1393

مرداد 93

عاشق خوابای بعد حموم رفتنتم (خیلی راحت میخوابی) میبینی داداشی چقد دوست داره صبح زود که بیدار میشی بعد از صبحونه خوردنت میخوابونمت کنار بابایی و میرم به کارام میرسم تو هم اینقد با خودت و دستات بازی میکنی و سر صدا داری تا خسته میشی    بعد چند دقیقه با همچین صحنه ای مواجه میشم . . . قربون اون مغز پسته برم من موقعی که دیگه هیچ رقمه ساکت نمیشی و خوابت میاد میذارمت تو کالسکه و داداشی تو خونه میچرخونتت  خب معلومه خسته میشی و زودی خوابت میبره  اینم یه نمونه خوابیدنت بعدِ یه کالسکه سواری تو خونه ببین بابایی چطور میبند...
10 شهريور 1393

روزی برای مرد شدن

 ساعت 9 شب روز یکشنبه 19 مرداد 93 امید کوچولوی ما تو مطب دکتر پایدار ختنه شد .   مامانی گلم دکتر گفته بود ساعت 7 و نیم قطره استامینوفن رو بدیم بخوری  ساعت 8 هم عمل میشی ولی دستیارش دیر اومد واسه همین از اول تا آخر عمل تمام یه بند گریه کردی منم پشت در اتاق عمل یه 2 ساعتی خوب گریه کردی بعد خوابیدی تو خواب شیر خوردی و دوباره تا صبح خوابیدی این عکس واسه 24 ساعت بعد عمله (استامینوفن خوردی خوابت میاد) صبح دومین روز یعنی 3 شنبه پانسمان رو به کمک آب گرم جدا کردیم که یه کم اذیت شدی ولی نه زیاد دیگه مرتب چرب میکردیم از روز 4 شنبه هم طبق معمول قبل از عمل پوشک شدی البته تند تند عوض میکردم که مشکلی پ...
30 مرداد 1393

شیرین زبون

  سر صبحونه واسه امیر مهدی موز آوردم خورد  روش هم یه لیوان شیر خورد میبینم هی داره تکون میخوره می گم چرا اینطوری میکنی می گه میخوام با هم قاطی بشن !!!!   ***یکی از شبهای ماه مبارک رمضون ( آخر شب) داشتم سحری درست میکردم خسته و کوفته امیر مهدی هم نشسته بود لب اپن تا دید دارم سیب زمینی سرخ میکنم گفت مامان منم سیب زمینی میخوام...... منم کلافه بهش گفتم چقد میخوای میگه اصلا نمیخوام دلم واسش سوخت میگم چرا میگه چون عصبانی با من حرف میزنی منم خندم گرفت بیشتر واسش کشیدم . بچم ماه رمضونی سر و سامون نداشت همش منتظر بود افطار شه با هم سر سفره بشینیم.  ...
30 مرداد 1393