امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

تیرماه 93

27 تیر ماه 93 یه روز با امیر مهدی مشغول خوردن صبحانه بودیم ، نون یزدی هم آورده بودم  امیرمهدی رو به من میگه : نونا رو تموم نکنی منم میخوام بهش میگم : هنوزم هست،خیلی داریم  برگشته میگه : خب تمومی هم داره (منظورش اینه که تموم هم میشه) من :    دیشب مسابقه والیبال پخش میشد  میگم : داوراشم قد بلندن  امیرمهدی میگه : نه میرن رو یه چیزی قدشون بلند میشه   صبحی رفتم تو آشپزخونه میبینم داره پارچ آب رو میذاره تو یخچال  میگم : تو یخچال چیکار داری مامان؟ میگه : بیا ببین اینا رو آب کردم رفتم دیدم ظرفای مخصوص یخ رو آب کرده گذاشته تو فریزر   با مقوای شونه تخم...
27 تير 1393

آقا امیر مهدی و داداشی

امیر مهدی این روزا خیلی بهم کمک میکنه و تو نگهداری امید یه جورایی کمک دستمه مثلا قطره ویتامین امید رو میاره ، بالشت میاره خلاصه که کلی کمکم میکنه، اصلا کمکهاش از حد انتظار من بیشتره شنبه رفته بودم جایی وقتی امیرمهدی و باباش اومدن دنبالم امیرمهدی از ماشین پیاه شد و دوید سمت  من ، سلام کرد و رفت  که  درب جلو رو باز کنه گفتم مامان جان سه تایی ( من و امیرمهدی و امید) که جلو جا نمیشیم  میگه نه واسه تو باز کردم اینم یه نمونه ش ( البته تصویر فقط تبلیغاتیه و هنوز امکان اجرایی شدن نداشته ) ...
2 تير 1393

امید

گلپسر دومم ، امید ، ساعت 7 و نیم صبح روز شنبه 93/3/3 به دنیا اومد . روز 5   اینقد تپل نبود ها ولی نمیدونم چرا تو عکس اینطوری تپل افتاده  ( یزد،خونه مریم خانوم ) واسه دکتر رفته بودیم یزد صبح روز 6  وقتی از خواب بیدار شدم دیدم امید این مدلی خوابیده نمیدونم چرا این بچه دوست داره اینطوری بخوابه  اینجا هم اولین جلسه فیزیوتراپی هست ( به خاطر کشیدگی تاندون موقع زایمان) اون روز تو فیزیوتراپی فقط گریه کردم  ( 8 روزگی) چه ناز خوابیدی  ( 16 روزگی)   ...
18 خرداد 1393

شیرین پسر

***دیروز بهش گفتم برو هندونه بیار بشکنم با هم بخوریم همونطور هندونه به بغل ر وبه باباش میگه بابا چقد زحمت میکشی چیز میز واسه خونه میخری مگه نه  من و باباش   اول      بعد    ***منطقه ای که میشینیم اسمش پهن کوچه ست  یه بار سر 4 راه وایستاده بودیم برگشته میگه از اونطرف میره 5 راه ؟ میگم نه اینجا 5 راه نداریم  میگه پس چرا میگن 5 کوچه     ***اینم از دسته بندی مدادرنگیهای امیرمهدی که خودش انجام داده ...
29 ارديبهشت 1393

قهرمان کوچولو

دیروز بابایی داشت وسایلشو واسه سفر به بیرجند آماده میکرد که دوباره سر و کله این دو بنده های کشتی پیدا  شد  و خواستی بپوشی  اینا هم مدالهای بابا هستن البته همش نیست ها تازه مدال طلاها هم نبود  ...
27 ارديبهشت 1393

یک روز گرم

شنبه 13 اردیبهشت ساعت 8 صبح برق قطع شد ......     همون صبح زنگ زدم اداره برق گفتن تا ساعت 11 برق قطعه  (گفتن داریم سرویس میکنیم) نزدیکای ساعت 11 واسه اینکه خنک بشیم بردمت حموم ، خلاصه وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم داری یه چیزایی با خودت میگی دنبال صدا رو گرفتم و با این صحنه مواجه شدم داشتی واسه خودت کتاب کدو کدو قلقله زن رو میخوندی اون روز تا ساعت 1 برق وصل نشد ...
21 ارديبهشت 1393

دسته بندی

امروز امیر مهدی داشت رنگ آمزی میکرد اومده میگه ببین جا مدادیم رو مرتب کردم ( همونی که واسش درست کردم) نگاه کردم دیدم هر کدوم از رول ها رو اختصاص داده به یه رنگ ، اینقد خوشم اومد که نگووووووووو به این میگن دسته بندی گوشیم خراب شده و الا حتما عکس میذاشتم ...
21 ارديبهشت 1393

خاطرات

اینا هم چندتا عکس دیگه از کوچیکیای امیر مهدی گلم...     عاشق این مدل خوابیدنت بودم کج و معوج به چی می خندی دایی جون همیشه دستت از تو روروئک آویزون بود لپوی مامان از همون اول عاشق توپ بودی عاشق این بودی که بزنی تو سر بابایی اولین قدمهات رو برداشتی تل مامان رو چرا برداشتی پسر خوب    ...
4 ارديبهشت 1393