تیرماه 93
27 تیر ماه 93 یه روز با امیر مهدی مشغول خوردن صبحانه بودیم ، نون یزدی هم آورده بودم امیرمهدی رو به من میگه : نونا رو تموم نکنی منم میخوام بهش میگم : هنوزم هست،خیلی داریم برگشته میگه : خب تمومی هم داره (منظورش اینه که تموم هم میشه) من : دیشب مسابقه والیبال پخش میشد میگم : داوراشم قد بلندن امیرمهدی میگه : نه میرن رو یه چیزی قدشون بلند میشه صبحی رفتم تو آشپزخونه میبینم داره پارچ آب رو میذاره تو یخچال میگم : تو یخچال چیکار داری مامان؟ میگه : بیا ببین اینا رو آب کردم رفتم دیدم ظرفای مخصوص یخ رو آب کرده گذاشته تو فریزر با مقوای شونه تخم...