امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

روز مادر و راز صندوق عقب!!!!!!!!!!

رفته بودم مغازه بقیه خانواده هم تو ماشین بودن وقتی اومدم امیرمهدی میگه مامان یه چیزی میخوام بهت بگم وقتی رفتیم خونه میگم تو صندوق عقبه ما هم که عازم خونه مامانم اینا بودیم تا همون جا مدام از صندوق عقب و راز توش حرف میزد این شد که بچه دلش تاب نیاورد همون دم در خونه ی مامان جون تمام نقشه هاشو بر باد داد و راز صندوق عقب فاش شد  اینم راز دوست داشتنی صندوق عقب (کادوی گلپسرا به مامانشون)  اینم وقتی از مدرسه اومد واسم آورد اختصاصی توش هم نقاشی امیرمهدی هست که من و خودش رو کشیده که داره بهم گل میده   اگه گفتین این چیه ؟ یک عدد حوله که دور توپ پیچیده شده ( امیرمهدی هر وقت توپشو بشو...
2 ارديبهشت 1394

آقا امیر مهدی

  یه روز که امیرمهدی سرماخورده بود و سرفه میکرد دیدم شکلات دستشه اونم سه تا  بهش میگم باشه بعدا میخوری امیرمهدی ملتمسانه: مــــــــــــــامــــــــــــــان من : پسرم بعدا میخوری الان سرفه میکنی خوب نیست  امیرمهدی ( عصبانی ) : میخوام الان بخورم من : اگه خواستی سرفه کنی باید بری بیرون امید بیدار نشه  . . بعد از خوردن شکلات ها  .  . دیدم امیرمهدی در و باز کرده بدون لباس گرم داره میره بیرون  دیگه عصبانی بودم هاااااااااااا بهش میگم کجا میری هوا سرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اونم عصبانی برگشته میگه : دارم میرم بیرون سرفه کنم!!!!!!!!!! ****** چن...
21 آبان 1393

اول مهر

امیر مهدی تو مراسم صبحگاه دومین روز  سال تحصیلی روز اول مریض بود  تو خونه استراحت کرد هنوز نمیدونم میخوای چیکاره بشی ولی ایشالله موفق باشی گلپسرم  ...
2 مهر 1393

مرداد 93

عاشق خوابای بعد حموم رفتنتم (خیلی راحت میخوابی) میبینی داداشی چقد دوست داره صبح زود که بیدار میشی بعد از صبحونه خوردنت میخوابونمت کنار بابایی و میرم به کارام میرسم تو هم اینقد با خودت و دستات بازی میکنی و سر صدا داری تا خسته میشی    بعد چند دقیقه با همچین صحنه ای مواجه میشم . . . قربون اون مغز پسته برم من موقعی که دیگه هیچ رقمه ساکت نمیشی و خوابت میاد میذارمت تو کالسکه و داداشی تو خونه میچرخونتت  خب معلومه خسته میشی و زودی خوابت میبره  اینم یه نمونه خوابیدنت بعدِ یه کالسکه سواری تو خونه ببین بابایی چطور میبند...
10 شهريور 1393

شیرین زبون

  سر صبحونه واسه امیر مهدی موز آوردم خورد  روش هم یه لیوان شیر خورد میبینم هی داره تکون میخوره می گم چرا اینطوری میکنی می گه میخوام با هم قاطی بشن !!!!   ***یکی از شبهای ماه مبارک رمضون ( آخر شب) داشتم سحری درست میکردم خسته و کوفته امیر مهدی هم نشسته بود لب اپن تا دید دارم سیب زمینی سرخ میکنم گفت مامان منم سیب زمینی میخوام...... منم کلافه بهش گفتم چقد میخوای میگه اصلا نمیخوام دلم واسش سوخت میگم چرا میگه چون عصبانی با من حرف میزنی منم خندم گرفت بیشتر واسش کشیدم . بچم ماه رمضونی سر و سامون نداشت همش منتظر بود افطار شه با هم سر سفره بشینیم.  ...
30 مرداد 1393

تیرماه 93

27 تیر ماه 93 یه روز با امیر مهدی مشغول خوردن صبحانه بودیم ، نون یزدی هم آورده بودم  امیرمهدی رو به من میگه : نونا رو تموم نکنی منم میخوام بهش میگم : هنوزم هست،خیلی داریم  برگشته میگه : خب تمومی هم داره (منظورش اینه که تموم هم میشه) من :    دیشب مسابقه والیبال پخش میشد  میگم : داوراشم قد بلندن  امیرمهدی میگه : نه میرن رو یه چیزی قدشون بلند میشه   صبحی رفتم تو آشپزخونه میبینم داره پارچ آب رو میذاره تو یخچال  میگم : تو یخچال چیکار داری مامان؟ میگه : بیا ببین اینا رو آب کردم رفتم دیدم ظرفای مخصوص یخ رو آب کرده گذاشته تو فریزر   با مقوای شونه تخم...
27 تير 1393

آقا امیر مهدی و داداشی

امیر مهدی این روزا خیلی بهم کمک میکنه و تو نگهداری امید یه جورایی کمک دستمه مثلا قطره ویتامین امید رو میاره ، بالشت میاره خلاصه که کلی کمکم میکنه، اصلا کمکهاش از حد انتظار من بیشتره شنبه رفته بودم جایی وقتی امیرمهدی و باباش اومدن دنبالم امیرمهدی از ماشین پیاه شد و دوید سمت  من ، سلام کرد و رفت  که  درب جلو رو باز کنه گفتم مامان جان سه تایی ( من و امیرمهدی و امید) که جلو جا نمیشیم  میگه نه واسه تو باز کردم اینم یه نمونه ش ( البته تصویر فقط تبلیغاتیه و هنوز امکان اجرایی شدن نداشته ) ...
2 تير 1393