آقا امیر مهدی
یه روز که امیرمهدی سرماخورده بود و سرفه میکرد دیدم شکلات دستشه اونم سه تا
بهش میگم باشه بعدا میخوری
امیرمهدی ملتمسانه: مــــــــــــــامــــــــــــــان
من : پسرم بعدا میخوری الان سرفه میکنی خوب نیست
امیرمهدی ( عصبانی ) : میخوام الان بخورم
من : اگه خواستی سرفه کنی باید بری بیرون امید بیدار نشه
.
.
بعد از خوردن شکلات ها
.
.
دیدم امیرمهدی در و باز کرده بدون لباس گرم داره میره بیرون
دیگه عصبانی بودم هاااااااااااا
بهش میگم کجا میری هوا سرده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اونم عصبانی برگشته میگه : دارم میرم بیرون سرفه کنم!!!!!!!!!!
******
چند وقته یه ریز در مورد سیارات ازم میپرسه تحت تاثیر سی دی آموزشی
******
به دونه انار هم میگه گلبول قرمز
هفتم محرم پیش دبستانی امیرمهدی یه دسته تشکیل دادن و زنجیر زنان به سمت مسجد محله رفتن
امیرمهدی با سربند سبز
تو مسجد واسشون مداحی کردن و نوحه خوندن بچه ها هم سینه زدن و واسه امامشون عزاداری کردن
بعد هم مربی مهربونشون واسشون ماجرای کربلا رو بصورت داستان تعریف کردن
چند تا از بچه ها هم سوره ها و شعرایی که بلد بودن رو خوندن ( شعرای مربوط به عاشورا)
بعد هم مراسم پذیرایی بود که واسه بچه ها چای آوردن ( آب سردی) حلوا و شیرینی و شله زرد
بعد هم ناهار
دستتون درد نکنه مربیهای مهربون
حرف "ش" مثل " شلوار" یعنی من هلاک اون شلوارم که تو 4 گوش کشیده
ظهر بعد ناهار اومدم سینی رو ببرم دیدم توش آب ریخته و یه جا شکل قلب خشک مونده به همسری میگم نگا چه خوشگله
امیرمهدی هم دیده خوشحال شدم ورداشته میگه خودم آبها رو ریختم این شکلی شه خوشحال شی