امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

اول مهر

امیر مهدی تو مراسم صبحگاه دومین روز  سال تحصیلی روز اول مریض بود  تو خونه استراحت کرد هنوز نمیدونم میخوای چیکاره بشی ولی ایشالله موفق باشی گلپسرم  ...
2 مهر 1393

مرداد 93

عاشق خوابای بعد حموم رفتنتم (خیلی راحت میخوابی) میبینی داداشی چقد دوست داره صبح زود که بیدار میشی بعد از صبحونه خوردنت میخوابونمت کنار بابایی و میرم به کارام میرسم تو هم اینقد با خودت و دستات بازی میکنی و سر صدا داری تا خسته میشی    بعد چند دقیقه با همچین صحنه ای مواجه میشم . . . قربون اون مغز پسته برم من موقعی که دیگه هیچ رقمه ساکت نمیشی و خوابت میاد میذارمت تو کالسکه و داداشی تو خونه میچرخونتت  خب معلومه خسته میشی و زودی خوابت میبره  اینم یه نمونه خوابیدنت بعدِ یه کالسکه سواری تو خونه ببین بابایی چطور میبند...
10 شهريور 1393

روزی برای مرد شدن

 ساعت 9 شب روز یکشنبه 19 مرداد 93 امید کوچولوی ما تو مطب دکتر پایدار ختنه شد .   مامانی گلم دکتر گفته بود ساعت 7 و نیم قطره استامینوفن رو بدیم بخوری  ساعت 8 هم عمل میشی ولی دستیارش دیر اومد واسه همین از اول تا آخر عمل تمام یه بند گریه کردی منم پشت در اتاق عمل یه 2 ساعتی خوب گریه کردی بعد خوابیدی تو خواب شیر خوردی و دوباره تا صبح خوابیدی این عکس واسه 24 ساعت بعد عمله (استامینوفن خوردی خوابت میاد) صبح دومین روز یعنی 3 شنبه پانسمان رو به کمک آب گرم جدا کردیم که یه کم اذیت شدی ولی نه زیاد دیگه مرتب چرب میکردیم از روز 4 شنبه هم طبق معمول قبل از عمل پوشک شدی البته تند تند عوض میکردم که مشکلی پ...
30 مرداد 1393

شیرین زبون

  سر صبحونه واسه امیر مهدی موز آوردم خورد  روش هم یه لیوان شیر خورد میبینم هی داره تکون میخوره می گم چرا اینطوری میکنی می گه میخوام با هم قاطی بشن !!!!   ***یکی از شبهای ماه مبارک رمضون ( آخر شب) داشتم سحری درست میکردم خسته و کوفته امیر مهدی هم نشسته بود لب اپن تا دید دارم سیب زمینی سرخ میکنم گفت مامان منم سیب زمینی میخوام...... منم کلافه بهش گفتم چقد میخوای میگه اصلا نمیخوام دلم واسش سوخت میگم چرا میگه چون عصبانی با من حرف میزنی منم خندم گرفت بیشتر واسش کشیدم . بچم ماه رمضونی سر و سامون نداشت همش منتظر بود افطار شه با هم سر سفره بشینیم.  ...
30 مرداد 1393

تیرماه 93

27 تیر ماه 93 یه روز با امیر مهدی مشغول خوردن صبحانه بودیم ، نون یزدی هم آورده بودم  امیرمهدی رو به من میگه : نونا رو تموم نکنی منم میخوام بهش میگم : هنوزم هست،خیلی داریم  برگشته میگه : خب تمومی هم داره (منظورش اینه که تموم هم میشه) من :    دیشب مسابقه والیبال پخش میشد  میگم : داوراشم قد بلندن  امیرمهدی میگه : نه میرن رو یه چیزی قدشون بلند میشه   صبحی رفتم تو آشپزخونه میبینم داره پارچ آب رو میذاره تو یخچال  میگم : تو یخچال چیکار داری مامان؟ میگه : بیا ببین اینا رو آب کردم رفتم دیدم ظرفای مخصوص یخ رو آب کرده گذاشته تو فریزر   با مقوای شونه تخم...
27 تير 1393

آقا امیر مهدی و داداشی

امیر مهدی این روزا خیلی بهم کمک میکنه و تو نگهداری امید یه جورایی کمک دستمه مثلا قطره ویتامین امید رو میاره ، بالشت میاره خلاصه که کلی کمکم میکنه، اصلا کمکهاش از حد انتظار من بیشتره شنبه رفته بودم جایی وقتی امیرمهدی و باباش اومدن دنبالم امیرمهدی از ماشین پیاه شد و دوید سمت  من ، سلام کرد و رفت  که  درب جلو رو باز کنه گفتم مامان جان سه تایی ( من و امیرمهدی و امید) که جلو جا نمیشیم  میگه نه واسه تو باز کردم اینم یه نمونه ش ( البته تصویر فقط تبلیغاتیه و هنوز امکان اجرایی شدن نداشته ) ...
2 تير 1393