امیرمهدیامیرمهدی، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره
امیدامید، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

قند عسلای مامان و بابا

شیرین زبون

یه بار همینطور که دراز کشیده بودم و تو فکر بودم به همسری گفتم یعنی این بچه مون چه شکلیه ؟ که یهو دیدم امیرمهدی برگشته میگه شکل بقیه آدما !!!!!!!!!!! یعنی تا این حد تو زندگیم قانع نشده بودم ...
23 فروردين 1393

کاردستی

اینم یه جامدادی خوشگل واسه امیرمهدی با استفاده از بطری دوغ و رول دستمال توالت و جعبه شیرینی  وااااااااااااااای که منو کشت بس که پرسید مامان اینو میتونم بذارم تو جامدادیم ، اونو میتونم بذارم ، این یکی هم میشه گذاشت ، فلان چیز که جا نمیشه چطوری بذارم ............... دیگه کلافه شده بودم  ...
19 فروردين 1393

کشاورز کوچولو

امروز رفتیم باغ باباجون  امیر مهدی هم دنبال بیلچه بود که یهو دیدم مشغوله واسه خودش رفتم ازش عکس بگیرم دیدم ژست گرفته میگه حالا بگیر   اینجا هم رو پشت بوم ساختمون داخل باغ منم با این وضعیت کشوندی بالا اینا هم گلهای تو باغه ...
19 فروردين 1393

نوروز 93

نوروز 93 خونه مامان جون  که البته یه سری وسایلش جمع شده مثل شیرینی و میوه سبزه ها هم زیادی بلند شده انگاری  (چون همون روز مامان جون دعوتی داشتن و باید کل سفره جمع میشد  ) اینم خونه خاله زهره (البته ماهی رو انداخته بودن تو حوض آب خونشون آخه تنگش کوچولو بود)   ...
19 فروردين 1393

خمیر بازی

این اولین باریه که خودش با خمیر بازیش چیزی درست میکنه بدون اینکه کمکش کنم این یه سبد هست با دسته و یه تخم مرغ توشه   راستی یه دو باری هم میشه که همچین که اذان میدن میدوه وضو میگیره و نماز میخونه یه تقویم داره که توش وضو گرفتن و نماز خوندن رو آموزش داده (مامان جونش بهش دادن) بدو بدو میره نگاه میکنه میاد اعمال وضوشو انجام میده هر بار شیر آب و میبنده میره یه نگاه میندازه دوباره میاد بقیه وضو رو انجام میده البته دوست نداره من نماز خوندنشو ببینم  آخه اولین بار با کامپیوتر کار میکردم گفت میخوام نماز بخونم گفتم باشه منم الان میام گفت نه نمیخواد بیای نمازمو بخونم بعد بیا   ...
6 اسفند 1392

امیر مهدی گرسنه

یه روز که خیلی گرسنه بود و با اشتها غذا میخورد (ماکارونی)  قبلش نشسته بود منتظر تا غذا بیارم بعدش دیگه نمیدونست چجوری غذاشو بخوره بس که گرسنه بود  همونطور با کفش نشسته بود غذا میخواست (تو بالکن سفره انداختیم) ...
24 بهمن 1392

یادگاری(4)

اینا هم نقاشی هایی که به صورت نقطه چین باهاش کار کردم  اینم خودش نوشته اولین بار اینم یه روز دوست داشتنی واسه امیرمهدی در دل طبیعت ( روستای گشن) بهار 92 از سمت راست : بابای امیرمهدی ، زینب خانم، امیرمهدی گلم، زهرا خانم اینم در حال رنگامیزی ، اوج دقت ...
19 بهمن 1392

یادگاری 3

امیرمهدی خانم اینا رو هم 3 سال و 10 ماهه بوده باهاش کار کردم حروف بزرگ رو به شکل کوچکشون وصل کرده پاییز 91 (مشهد) اینم در حال خوردن چای قند رو بین لبهاش داری داشتم جارو میکشیدم امیرمهدی هم پفک به دست روی مبل نشسته بود یهو دیدم خوابش برده اینجا هم تو آشپزخونه داشتم ظرف میشستم که دیدم صداش نمیاد اومدم تو هال با این صحنه روبرو شدم یه گوشه هال مدرسه امیرمهدی بود اینا هم مشقاشه هر چی دم دستش بود رو سوار دوچرخه ش میکرد  داشتم نماز میخوندم که مشغول بود یهو یه چیزی دیدم که نزدیک بود تو نماز از خنده منفجر شم وقتی شلوار تو خونه ای که میپوشید و جیب نداشت کتابشو (دفترچه راهنمای ا...
19 بهمن 1392

بازی خلاقانه

امروز داشتم با کامپیوتر کار میکردم که دیدم امیرمهدی بد جور ساکته رفتم تو هال دیدم امیرمهدی نشسته و داره با ماشین هاش بازی میکنه اونم چه بازی واسه انداختن تاس هم نوبت هر ماشینی بود تاس رو میذاشت روی ماشین و بعد ماشین و کج میکرد تا تاس بیفته و یه عدد رو نشون بده ...
19 بهمن 1392