امید
گلپسر دومم ، امید ، ساعت 7 و نیم صبح روز شنبه 93/3/3 به دنیا اومد . روز 5 اینقد تپل نبود ها ولی نمیدونم چرا تو عکس اینطوری تپل افتاده ( یزد،خونه مریم خانوم ) واسه دکتر رفته بودیم یزد صبح روز 6 وقتی از خواب بیدار شدم دیدم امید این مدلی خوابیده نمیدونم چرا این بچه دوست داره اینطوری بخوابه اینجا هم اولین جلسه فیزیوتراپی هست ( به خاطر کشیدگی تاندون موقع زایمان) اون روز تو فیزیوتراپی فقط گریه کردم ( 8 روزگی) چه ناز خوابیدی ( 16 روزگی) ...
شیرین پسر
***دیروز بهش گفتم برو هندونه بیار بشکنم با هم بخوریم همونطور هندونه به بغل ر وبه باباش میگه بابا چقد زحمت میکشی چیز میز واسه خونه میخری مگه نه من و باباش اول بعد ***منطقه ای که میشینیم اسمش پهن کوچه ست یه بار سر 4 راه وایستاده بودیم برگشته میگه از اونطرف میره 5 راه ؟ میگم نه اینجا 5 راه نداریم میگه پس چرا میگن 5 کوچه ***اینم از دسته بندی مدادرنگیهای امیرمهدی که خودش انجام داده ...
قهرمان کوچولو
دیروز بابایی داشت وسایلشو واسه سفر به بیرجند آماده میکرد که دوباره سر و کله این دو بنده های کشتی پیدا شد و خواستی بپوشی اینا هم مدالهای بابا هستن البته همش نیست ها تازه مدال طلاها هم نبود ...
یک روز گرم
شنبه 13 اردیبهشت ساعت 8 صبح برق قطع شد ...... همون صبح زنگ زدم اداره برق گفتن تا ساعت 11 برق قطعه (گفتن داریم سرویس میکنیم) نزدیکای ساعت 11 واسه اینکه خنک بشیم بردمت حموم ، خلاصه وقتی از حموم اومدم بیرون دیدم داری یه چیزایی با خودت میگی دنبال صدا رو گرفتم و با این صحنه مواجه شدم داشتی واسه خودت کتاب کدو کدو قلقله زن رو میخوندی اون روز تا ساعت 1 برق وصل نشد ...
دسته بندی
امروز امیر مهدی داشت رنگ آمزی میکرد اومده میگه ببین جا مدادیم رو مرتب کردم ( همونی که واسش درست کردم) نگاه کردم دیدم هر کدوم از رول ها رو اختصاص داده به یه رنگ ، اینقد خوشم اومد که نگووووووووو به این میگن دسته بندی گوشیم خراب شده و الا حتما عکس میذاشتم ...
خاطرات
اینا هم چندتا عکس دیگه از کوچیکیای امیر مهدی گلم... عاشق این مدل خوابیدنت بودم کج و معوج به چی می خندی دایی جون همیشه دستت از تو روروئک آویزون بود لپوی مامان از همون اول عاشق توپ بودی عاشق این بودی که بزنی تو سر بابایی اولین قدمهات رو برداشتی تل مامان رو چرا برداشتی پسر خوب ...
باقالی
دیروز بعد از ظهر رفتیم صحرا و باقالی چیدیم امیرمهدی گلمم هم یه کم کمک کرد این باقالی خوردن داره هاااااااااااااااا ...
باغ
صبح 5 شنبه مامان جون گفتن عصر میریم باغ و شبم میخوایم اونجا بخوابیم اگه دوست داشتین شما هم بیاین دور هم باشیم ما هم شب رفتیم خیلی خیلی آب و هوای خنکی داشت ، خیلی هم خوش گذشت و تا عصر جمعه اونجا بودیم ........ من و خاله زهره و مامان جون تو اتاق بودیم دیدم دایی مصطفی موبایل به دست داره راه میره بهش گفتم موبایلت و جمع کن تا امیرمهدی هوس بازی با موبایل به سرش نزده (آخه خیلی دوست داری که همش با موبایل بازی کنی) که دیدم داری دایی رو صدا میزنی تا بیاد ازت عکس بگیره ، منم دیدم اوضاع رو به راهه خیالم راحت شد اینا هم عکسایی که دایی مصطفی ازت گزفته ... اینجا رو دوچرخه دایی نشستی اینجا هم لب استخر &nb...